عکس نان جزغاله
رامتین
۵۶
۲.۴k

نان جزغاله

۸ مهر ۹۹
تمام هزینه های مراسم ختم خاور رو پدرم به عهده گرفت خواهراش براش تو ده مراسم گرفته بودن پدرم به اسما پول حسابی داد که خرج کنه وشام بده.
بعد از یک هفته اسما برگشت.
وزندگیشو تو همون دوتا اتاق منزل پدرم از سر گرفت.روزا می رفت کلاس ورزش برای کار وشبا بر میگشت.مدتی گذشت،یکمی حرکاتش بد شده بود مثلا روزایی که برادر خواهرام میومدن حس میکردم زیادی با پسرا گرم میگیره وچه بسا با برادرا بزرگم که هر کدوم سی سال ازش بزرگتر بودن.
یه چیزی تعریف میکردن بی دلیل غش غش خندش بلند میشد.تا اینکه سر همین حرکات زن پسر خواهرم با پسر خواهرم بحثشون شد.وهممون ناراحت شدیم.
مادرم گفت من خیلی وقته حس میکنم اسما زیادی داره توجه جلب میکنه ولی مدام به خودم میگفتم خیالاتی شدم یا زیادی روش حساس شدم ولی واقعا با این کاراش جایی تو این خونه نداره.
همه که رفتن ،پدرم صداش کرد وگفت اسما تو مثل دختر مایی، ولی یکم حرکاتت مناسب نیست وبهتره مراعات کنی ،میدونیم جایی نداری تا هر وقت خواستی اینجا بمون ولی کمتر تو دست وپای پسرا ودامادای جوان خانواده باش.ظاهرا اسما پذیرفت ویه مدت وقتی همه دور هم جمع میشدیم اصلا از اتاقش بیرون نمیومد.
تا اینکه یه روز با یه جوان اومد وگفت قصد ازدواج داره ومیخواد بره.پدرم رفت تحقیق کرد پسرخوبی بود گویا برادر یکی از خانمایی بود که کلاس ورزش میومد.دستش خالی بود وشاگر مغازه بود.
پدرم مقداری کمکشون کرد که یه مغازه اجاره کنن وجنس بیارن.وبالاخره اسما رفت سر خونه زندگیش.
پدرمم یه قفل زد به در اتاقای اونطرف حیاط وپرونده زندگی خاله خاور وخانوادش تو اون دوتا اتاق بسته شد.
منم خودمو برای کنکور اماده میکردم.
مادرم یه مدت بود خیلی احساس نگرانی می کرد ومیگفت خیلی عجیبه یکنفر خواستگار سراغت نمیاد تو از دوران راهنمایی خواستگار داشتی ولی دوساله هیچکس حتی درحد تلفنی پیشنهادی نمیده.موضوع رو با خواهر بزرگم درمیون گذاشت،خواهر بزرگم ومادرم بیشتر مثل دوتا دوست بودن با هم مشورت میکردن ،مثل هم طلا وجواهر میخریدن ،مثل هم لباس وکیف وکفش انتخاب میکردن و...
خواهرمم گفت منم چند وقتیه به همین موضوع فکر میکنم.شاید از بس آقاجون خط ونشون کشیده که نمیدمش وباید پیش خودمون بمونه ویا درس بخونه فک وفامیل ودوست وآشنا بی خیال شدن،شایدم منتظرن ببینن.ته تغاری دانشگاه قبول بشه بعد بیان.اونروز من خودمم به فکر فرو رفتم واقعا چرا هیچکس سراغی ازم نمیگیره.حتی پسرخالم که قبلا حس میکردم منو میخواد.من خیلیم درسخون نبودم،درسو دوست داشتم ولی براش خودکشی نمیکردم...#داستان_روشنک🌝
در نهایت اون سال کنکور دادم ودر یکی از دانشگاه آزادا قبول شدم.رشته فوق العاده ای نبود ولی من راضی بودم وخوشحال که قبول شدم وسر گرمی دارم.پدرمم کلی ذوق کرده بود وسور داد.خواهر زاده هام میگفتن انگار پزشکی سراسری قبول شده چه خبره،یه ده کوره آخرین نقطه استان تو یه دانشگاهی که کلا دوتا رشته داره.نکنین این کارا رو بهتون میخندن .مردم یه همچین رشته ای رو قبول بشن اصلا صداشو درنمیارن ،خجالت داره.چه برسه شیرینی بدن یا شام.ولی پدرم گوشش بده کار نبود ،میگفت بچه هام هیچکدوم دیپلم بیشتر ندارن این یکی دانشگاه میخواد بره ذوق دارم.دوباره خواهرا حرفا وحسادتاشون شروع شد ولی پدرم گفت هر کس به زمان خودش خوب بود.شمام برا زمان خودتون خوب بودین.برا ثبت نام که رفتم تازه فهمیدم خواهر زاده هام چی میگفتن.پدرم کت وشلوار پوشید ومنم بهترین مانتو شلوارمو پوشیدم وبرادر بزرگم اومد دنبالمون بردمون،رفتیم یه شهرستانی که چهل دقیقه با شهر خودمون فاصله زمانی داشت تازه از اونجا از طریق یه جاده باریک وخراب رفتیم ورفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون کوچیک اولش فکر کردیم اون مغازه داری که ازش آدرس پرسیدیم اشتباهی آدرس داده،ولی وقتی رسیدیم دیدیم نه درسته،یه ساختمان که یه راهرو داشت وچهارتا کلاس که چه عرض کنم چهارتا اتاق بود.نه گچی به دیوارش بود نه شیشه ای به پنجره هاش و هیچ چیز دیگه ر ،ونداشت.کارگرا هنوز مشغول کار بودن .دور تا دور مثلادانشگاهم زمین کشاورزی وباغ بود.گاه گداریم یه گله گوسفند از این ور واون ور رد میشد.
بد جور تو ذوقمون خورده بود.غیر از ما هم بیست تا دختر با پدر ومادراشون اومده بودن که مثلا برن دانشگاه.دیگه با اکراه رفتیم دم یه اتاق که بالاش نوشته بود آموزش و سه نفر بودن ،کارای به اصطلاح اداریشو کردیم ودوباره برگشتیم تو اون شهرستان پولو واریز کردیم وگفتن بروید بهمن بیایید ونیمسال دوم هستید.پولا رو گرفتن که تازه دانشگاهو بسازن.دو نفر اونجا بودن گفتن ما ترم دو هستیم تازه الان اینجا خوبه ما داخل شهر تو یه خونه اجاره ای بودیم وپارسال اونجا دانشگاه بود،از صدای وانت میوه وسبزی رو باید تحمل میکردیم تا ماشین تخلیه چاه .یه خونه کثیف ودرب وداغون.یکم امیدوار شدیم که اینجا جای بهتریه.برگشتیم خونه خدا میدونه با چه امیدی رفته بودیم چه تصوراتی تو ذهنمون بود ولی با چه حالی برگشتیم.رسیدیم خونه مادرم گفت چرا تا زانوهاتون خاکی شده پدرگفت هیچی دانشگاه درحال ساخت وساز بود ان شاءالله درست میشه ودخترمونم راحت میره دانشگاه...
کیا تجربه همچین دانشگاهیو دارن؟
#داستان_روشنک🌝۸
...